زیباترین تصویری که در زندگانیم دیدم نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود زیباترین سخنی که شنیدم

سکوت دوست داشتنی توبود زیباترین احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود زیباترین انتظار زندگیم

 حسرت دیدار توبود زیباترین لحظه زندگیم لحظه با تو بودن بود زیباترین هدیه عمرم محبت توبود

 زیباترین تنهاییم گریه برای توبود زیباترین اعترافم عشق توبود.

به ادامه مطلب بروید>>>>>>>>>

برای دیدن بقیه عکس ها به ادامه برویــــــــد>>>>>>>>>>

برای دیدن ادامه والیپرها به ادامه مطلب بروید>>>>

برای دیدن بقیه تصاویر به ادامه مطلب بروید>>>>>>

برای خواندن این مطلب به ادامه مطلب بروید >>>>

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

برای متن کامل شعر به ادامه مطلب بروید>>>>>>>>

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم : اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم…

برای دیدن متن کامل به ادامه مطلب بروید>>>>>>>

روزی روزگاری نه در زمان‌های دور، در همین حوالی مردی زندگی می‌کرد

که همیشه از زندگی خود گله‌مند بود و ادعا می‌کرد “بخت با من یار نیست”

و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی‌یابد. پیر خردمندی

وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.

او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید.

برای دیدن متن کامل به ادامه مطلب بروید>>>>>>>>

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم،

زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه‌ی بی‌پایانی را ادامه می‌دادند.

زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست

او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد

و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آن‌ها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد

دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام

ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

برای دیدن متن کامل به ادامه مطلب بروید>>>>>>>>>

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید

که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید:

چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت:

معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال

من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.

حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی 

برای دیدن متن کامل به ادامه مطلب بروید>>>>>>>>