در جهان مثل غریبانم نمیدانم چرا؟
299 بازدید جمعه 10 خرداد 1392 شعر های عاشقانه,در جهان مثل غریبانم نمیدانم چرا؟
روز و شب سر در گریبانم نمیدانم چرا؟
هرکه را جای محبت جان فدایش میکنم
مثل عقرب میزند نیشم نمیدانم چرا؟
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
محرم ماه آن عبدخدا | 0 | 224 | love77 |
دوست يابي | 3 | 316 | paniiiz |
بسلامتی خودم | 2 | 421 | golemaryam |
عکس سلفی سردار آزمون بعد از برد با تماشاگران ایران | 1 | 298 | farzad |
بسلامتی.... | 0 | 322 | love77 |
تو اینجایی ! کنار دستم .. | 0 | 314 | roya72 |
لیورپول مشتری جدید سردار آزمون | 0 | 397 | farzad |
آرسنال خواستار جذب سردار آزمون شد | 0 | 347 | farzad |
علی کریمی: برای بازگشت به پرسپولیس امید دارم/ پرسپولیس هنوز شانس قهرمانی دارد | 0 | 297 | farzad |
علی کریمی در پاسخ به کیروش: آمادهام! | 0 | 302 | farzad |
در جهان مثل غریبانم نمیدانم چرا؟
روز و شب سر در گریبانم نمیدانم چرا؟
هرکه را جای محبت جان فدایش میکنم
مثل عقرب میزند نیشم نمیدانم چرا؟
روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودن و هر کدوم نسبت به اون یکی ابراز برتری میکرد، باد به خورشید می گفت که من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میکرد که اون قدرتمندتره . گفتن بیایم امتحان کنیم، خب حالا چه طوری؟ دیدن مردی در حال عبور بود که کتی به تن داشت . باد گفت که من میتونم کت اون مرد رو از تنش در بیارم ، گفت پس شروع کن.
باد وزید و وزید، با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می کوبید،در این هنگام مرد که دید نزدیکه کتش رو از دست بده،دکمه های اونو بست و با دو دستش هم اونو محکم چسبید.باد هر چه کرد نتونست کت مرد رو از تنش بیرون بیارهو با خستگی تموم رو به خورشید کرد و گفت:عجب آدم سرسختی بود، هر چی تلاش کردم موفق نشدم،مطمئن هستم که تو هم نمی تونی
خورشید گفت تلاشم رو می کنم و شروع کرد به تابیدن،پرتوهای پر مهرش رو بر سر مرد بارید و اونو گرم کرد.مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کتش داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگاه کرد،دید از اون باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.
با تابش مدام و پر مهر خورشید اون هم گرم شد و دید که دیگه نیازی به اینکه کت رو به تن داشته باشه نیست،بلکه به تن داشتن اون باعث آزار و اذیت اون می شه.به آرومی کت رو از تنش در آورد و روی دستش گذاشت
باد سر به زیر انداخت و فهمید که:خورشید پر عشق و محبت که بی منت به دیگران پرتوهای خودش رو می بخشه ، بسیار از اون که می خواست به زور کاری رو به انجام برسونه قویتره.باز هم عشق (بی منت) برتره….
از همون لحظه که گفتی میرم اما برمی گردم
می دونستم که یه عمری باید دنبالت بگردم
چه خیال باطلی بود دل به عشق تو سپردن
شبا با یاد و خیالت تا به هر سپیده مردن
می دونستم رفتن تو دیگه برگشتی نداره
شب بی تو بودن من دیگه فردایی نداره
تو رو تو قصه نوشتن تو رو تو غزل سرودن
از تو گفتن از تو خوندن با تو بودن از تو سرودن
با تو از همه بریدن با تو به فردا رسیدن
ازلبات عشقو شنیدن با تو لحظه ها رو دیدن
شب درچشمان منست،به سیاهی چشمانم نگاه کن.
روز درچشمان منست،به سپیدی چشمانم نگاه کن
شب و روز در چشمان منست،به چشم هایم نگاه کن
پلک اگر فروبندم،جهانی در ظلمات فرومی رود…
ای سر چشمه ی محبت
ای عشق واقعی
چگونه ستایشت کنم در حالی که قلبت از محبت بی نیاز است
چگونه ببوسمت وقتی که عشقت در وجودم جاری میشود
بگذار نامت را تکرار کنم نامت زیباست دلنشین است
چه داشته ای که اینگونه مرا طلسم کرده ای
من اینگونه نبودم تو عشق را با من آشنا کردی
تو هوای دلم را با طراوت کردی
زمانی که با تو هستم به آسمان به بیکران پرواز میکنم
پس بدان دوستت دارم گرچه پایان راه را نمیدانم
یادته یه روزی بهم گفتی:
هر وقت خواستی گریه کنی برو زیرِ بارون که نکنه نامردی اشک هاتو ببینه و بهت بخنده
گفتم: اگه بارون نیومد چی؟؟؟
گفتی: اگه چشم های قشنگ تو بباره آسمون گریه ش میگیره
گفتم: یه خواهش دارم؛ وقتی آسمونِ چشام خواست بباره تنهام نذار
گفتی: باشه….
حالا امروز من دارم گریه می کنم اما آسمون نمی باره
و تو هم اون دور دورا ایستادی و داری بهم می خندی!!!
در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هماتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعتها با یکدیگر صحبت میکردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف میزدند.
هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، مینشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره میدید برای هم اتاقیش توصیف میکرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن اوصاف دنیای بیرون ، روحی تازه میگرفت.
گفته های مرد کنار پنجره چنین بود:این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابیها و قوها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میشد.
همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد ، هماتاقیش چشمانش را میبست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میکرد.
روزها و هفتهها سپری شد.یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او میتوانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.در کمال تعجب ، او با یک دیوار مواجه شد.
مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هماتاقیش را وادار میکرده چنین مناظر دلانگیزی را برای او توصیف کند !
پرستار پاسخ داد: شاید او میخواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمیتوانست دیوار را ببیند.
نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام.
اگر زندگی خروش جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام.
اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست.
زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کن….
کاش قلبم درد تنهایی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
برگ های آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش می شد راه سرد عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . . . پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: “باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه “ پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند . او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود ! یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند . پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟! پیرمرد با صدایی گرفته،به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است