در شبکه های اجتماعی هوادار ما باشید
صفحه اصلی تالار گفتمان آرشیو عضویت ورود نقشه سایت خوراک تماس با ما طراح قالب نیوخانه - راهنمای خرید مترجم قالب
بلوک راست
موضوعات
  • پیامک ها
  • تفریح و سرگرمی
  • تصاویر
  • داستان
  • کارت پستال
  • آهنگ پیشواز
  • عکس بازیگران زن ایرانی
  • موزیک
  • فول آلبوم خوانندها
  • فیلم و سریال ایرانی
  • کلیپ
  • مداحی
  • آرایش و زیبایی
  • نرم افزار و بازی
  • دکوراسیون خانه و آشپزخانه
  • آرشیو
    لینک های دوستان
    نظرسنجی
    نظر شما در مورد این سایت چیست؟

    بلوک راست
    فیکس
    بلوک وسط
    آخرین ارسالی های انجمن

    خاطرات عاشقانه دخترانه

    280 بازدید یکشنبه 12 خرداد 1392 جملات عاشقانه,
    لایک: نتیجــــه : 0 امتیــــاز توســـط 0 نفـــر ، مجمـــوع امتیــــاز : 0

    خاطرات عاشقانه دخترانه....

    داستان و خاطره زتدگی عاشقانه دختر:

     

    جو خیلی بدی ایجاد شده بود و نگاه سبحان هم یه جور خاص! اصلا نمی تونستم دلیل اومدنش الان رو درک کنم!

    به زور لبخندی زدم و رفتم طرفش که هنوز همونجا ایستاده بود و نگاه میکرد و گفتم:سبحان چیزی میخواستی؟

    سبحان که سرش رو تکونی می داد با لحن و صدای خیلی خشکی گفت:اره خواستم بیام بهت بگم که هنوز کار لوله کشیه اموزشگاه تموم نشده و تا ظهر طول میکشه و کلاسهای صبح تشکیل نمیشه! بعدم مامان گفته بود که براش قرص بگیرم که یادم رفت اومدم هم قضیه موسسه رو بهت بگم هم ببینم قرص دارین که من دیگه تا داروخانه نرم که...

     

     

     

    بقیه در ادامه مطلب.....

    جو خیلی بدی ایجاد شده بود و نگاه سبحان هم یه جور خاص! اصلا نمی تونستم دلیل اومدنش الان رو درک کنم!

    به زور لبخندی زدم و رفتم طرفش که هنوز همونجا ایستاده بود و نگاه میکرد و گفتم:سبحان چیزی میخواستی؟

    سبحان که سرش رو تکونی می داد با لحن و صدای خیلی خشکی گفت:اره خواستم بیام بهت بگم که هنوز کار لوله کشیه اموزشگاه تموم نشده و تا ظهر طول میکشه و کلاسهای صبح تشکیل نمیشه! بعدم مامان گفته بود که براش قرص بگیرم که یادم رفت اومدم هم قضیه موسسه رو بهت بگم هم ببینم قرص دارین که من دیگه تا داروخانه نرم که...

     

     

    در حالیکه سرم رو می انداختم پایین چیزی نگفتم و رفتم سمت در و گفتم حالا بیا بریم تو ببینم قرص داریم یا نه؟خوب شد بهم گفتی من خودمم اصلا یادم رفته بود ازت بپرسم بالاخره کار تعمیرات لوه تمو شده یا نه و در و باز کردم و بهش اشاره کردم که با همون نگاه خشک و جدیش گفت:نه نمیام تو...فقط ببین دارین یا نه!

    خسته شدم و میخوام برم خونه استراحت کنم!

    به گل توی دستم نگاهی انداختم و توی ذهنم گفتم:این تا الان حالش خوب بود..

    و بی هیچ حرفی رفتم توی خونه و از شانس خوبش یه بسته قرصی که میخواست رو داشتم و بهش دادم و اونم با یه تشکر خشک و خالی رفت طرف اسانسور و تا وقتی که در اسانسور بسته شد برخلاف چند دقیقه پیش حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت!

    شونه ای انداختم بالا و درب خونه رو بستم و تو دلم گفتم پسره دیوونه!یه دفعه چت شد!حالامثلا من و کرامت و دیدی غیرتی شدی؟

    خوب یه کلام میپرسیدی این اقا کیه منم بهت میگفتم دیگه ابن کارات چیه و این اخم هات واسه کیه؟!

    اروم اروم طوری که ددی از خواب بیدار نشه رفتم سمت اتاقم !

    جلو ی آینه نشسته بودم و داشتم گوشوارم رو در می اوردم که...با یاد بوسه اروم سبحان انگار قلبم فشرده شد...

    سریع گوشواره رو در اوردم و بدون اینکه صورتم رو از ارایش پاک کنم بی حوصله رفتم توی جام!

    دلیل این تضاد رفتاریش رو درک نمیکردم یه وقت اروم و مهربون و یه وقت مغرور و جدیه و خشک مثل چند دقیقه پیش!

    *** 

    برای خودم قشنگ تا ظهر گرفتم خوابیدم و چقدر هم که این خواب بهم مزه داد...

    با کش و قوسی از تخت اومدم پایین و با نگاه به ساعت وقتی دیدم که هنوز وقت دارم رفتم سمت حمام و یه دوش کوچولو گرفتم و صبحانه و ناهارو رو یکی کردم و درست وقتی که رسیدم جلوی موسسه 5 دقیقه ه شروع کلاسم مونده بود!

    رفتم سمت دفتر و بدون در زدن وارد شدم که دیدم سبحان سرش رو گذاشته رو میز و با فکر اینکه خوابه اروم رفتم سمت میز خودم و وسایلم رو برداشتم و مین که برگشتم دیدم داره نگاهم می کنه!

    با لبخندی بهش سلام کردم که به سردیه تمام جوبم رو داد و نذاشت که حتی حالش رو بپرسم و از صورت و چشمهای پف کرده اش معلوم بود که کمبود خواب داره اونم در حد زیاد و درست برعکس من که امروز زیادی سرحال بودم برای خودم!

    دو تا کلاس پشت سر هم حسابی انرژی رو ازم گرفته بود و همینجور که کلاسور رو چسبونده بودم به سینم رفتم سمت دفتر و وقتی در رو باز کردم دیدم اسفندیاری خم شده طرف سبحان که با باز شدن در سرش رو برگدوند و وتق یمنم بدون اینکه حالتش رو تغییر بده رو به سبحان گفت:خواهش میکنم یک رو حرفهام فک کن و از کنارم رد شد و رفت بیرون!

    به چهره سبحان که عصبانی بود نگاه بی تفاوتی انداختم و رفتم پشت میزم نشستم!

    اونم هیچ تلاشی نکرد تا حتی کلمه ای هم با هام حرف بزنه!

    *** 

    یک هفته دیگه هم گذشت ولی هنوز رفتارای سرد سبحان ادامه داشت که زن عمو برای شام ونشون دعوتم کرد...

    دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم که زن عمو با اینکه تلفنی با هم حرف زده بودیم و از عروسی براش تعریف کرده بودم ولی بازم حرفش رو پیش کشید و گفت:خب پس گفی عروسی خوش گذشته اره؟

    در حالیکه نگاهم رو می چرخوندم طرف زن عمو گفتم:اره زن عمو خیلی جشنشون خوب بود....

    زن عمو که لبخندی میزد گفت: همین که سبحان گفت حالا که شما نمیاین پس حداقل به سوگند بگین که باهام بیاد تنها نباشم فوری بلند شدم زنگ زدم...می دونستم که تو خوشت میاد از این مراسما و اینجوری به دوتاییتون خوش میگذره!

    تازه فهمیدم که اقا خودش به مامان خانومش پیشنهاد داده که من باهاش باشم که تنها نباشه و نگاهی بهش انداختم که مثلا داشت تلویزون می دید و من مطمئن بودم که شنید مادر گرامیش لوش داده و اون همه اظهار که گفت مامان بهم گفته خب سوگند و هم ببر یه هوایی بخوره الکی بوده!

    *** 

    چهارشنبه بود و روز اخر کاریم تو ی این هفته و صبح سر حال از جام بلند شدم و بعد از خوردن یه صبحانه مفصل راه افتادم سمت موسسه!

    خوشحال بودم که حداقل تا جمعه که دوباره خونه اقا بزرگ قراره جمع بشیم لازم نیست قیافه عبوس و اخموئه سبحان رو تحمل کنم!

    ساعت 9 بود که رسیدم اموزشگاه خواستم یکم کارام رو ردیف کنم و لیست نمرات رو وارد کنم با این همه کلاسی که سبحان برام درست کرده بود روزهایی که توی اموزشگاه بودم دیگه وقت سر خاروندن هم نداشتم و گاهی مجبور بودم که یه سری از لیست ها رو بیارم خونه و به حسابشون برسم!

    وارد دفتر که شدم هنوز نیومده بود و منم با خیال راحت نشستم پشت میزم و یه تلفن به اقای رجبی زدم و گفتم که برام یه کافی بیاره بدجور هوس کرده بودم!

    و در کشوی میزم رو باز کردم و لیست ها رو که روی هم انبار شده بود کشیدم بیرون و خودم رو مشغول کردم!

    به ساعت که نگاه کردم دیدم تا شروع کلاسم چند دقیقه دیگه بیشتر نمونده و سبحان هم هنوز نیومده بود موسسه!

    تا اونجایی که یادمه همیشه زودتر از من توی موسسه بود و کمتر پیش می اومد که دیر بکنه!

    برگه ها رو روی میز دسته کردم و کتابم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون!

    کلاسهای صبحم برای بزرگسالان بود و بعد از ظهر ها برای نوجوانان که واقعا هر چی انرژی داشتم رو ازم میگرفتن و وقتی میرسیدم خونه دیگه نایی واسه حرف زدن نداشتم!

    نمی دونم چرا همش حواسم بود که ببینم صدای سبحان میاد یا نه!

    یه تمرین بهشون دادم و خودم از کلاس زدم بیرون که با خانوم صمدی که داشت از دفتر می اود بیرون روبرو شدم و گفتم:اقای فتوحی اومدن خانوم صمدی؟

    صمدی که لبخندی میزد گفت بله تازه رسیدن.... وبا گفتن با اجازه ای ازم دور شد و رفت سمت کلاس خودش!

    و منم بدون اینکه برم توی دفتر،حالا که خیالم راحت شده بود که اومده رفتم دوباره توی کلاس!

     

    وقت ناهار بود ولی انگار سبحان خیال نداشت بلند بشه و منم خیلی ریلکس بدون اینکه حرفی بزنم از دفتر زدم بیرون و رفتم کنار خانوم صمدی و بقیه نشستم و ناهارم رو خوردم !ولی نمی تونستم خودم رو گول بزنم و با هر لقمه ای که می خوردم حواسم به سبحان بود و دلم می خواست دلیل این همه ناراحتی و کم حرفیش رو بدونم ومطمئن بشم که این ناراحتی از طرف من نبوده!

    ولی بازم حدس میزدم که مربوط به منه! وگرنه چه دلیلی داشت از همون شب بعد از عروسیه دوستش که شب خیلی خوبی هم بود و اخر شبش یه جورایی با کار این کرامت ضد حال شده بود اخلاقش این همه تغییر کنه!

    ناهارم رو نصفه نیمه به زور نوشابه خوردم و به بقیه نگاه کردم که دیدم دارن میرن پایین و من هنوز همونجا نشسته بودم!

    بدون اینکه از جام بلند بشم و منم برم پایین همونجا نشستم و حوصله نگاه های خشک و بی روح سبحان رو هم نداشتم و همن بهتر بود که بشینم و به گلدون روی میز نگاه کنم!

    لحظه به لحظه خاطرات اون شب عروسی برام زنده میشد و لبخند نشسته بود روی لبم! اگه اخر شبش رو فاکتور میگرفتم میتونستم بگم بعد از این همه مدت که اومدیم اینجا این اولین شبی بود که در کنار سبحان این همه بهم خوش گذشته بود و اون کرامت لعنتی...اه بگو این وقت شب ،زمانه پرسیدن دلیل واسه جواب منفیه منه!

    هر چی بیشتر ساعت می گذشت حس می کردم چقدر امروز کسل کننده شده و دلم می خواست زودتر امروز تموم بشه!

    بالاخره اخرین کلاس بعد از ظهر هم تموم شد و به ساعت که نگاه کردم تازه 7 رو نشون می داد و تصمیم گرفتم که لیست ها رو بردارم و طبق معمول با خودم ببرم خونه!حداقل بهتر از بودن توی موسسه بود....

    نزدیک دفتر که شدم صدای اسفندیاری رو به طور واضحی میشنیدیم که داشت می گفت:

    "من دوستت دارم...تروخدا سبحان...آخه چرا من و عشقم رو باور نمی کنی...دیگه چجوری بهت نشون بدم که چند ساله بهت علاقه دارم هان....

    و صدای ریز سبحان رو که معلوم عصبانیت هم چاشنیش شده رو شنیدم که گفت:صدات رو بیار پایین خانوم اسفندیاری....دیگه لازم نیست بیشتر از این ابروی من رو جلوی کارمندام ببری....دم به دقیقه میای تو اتاقم...خانوم محترم بهتره بری بیرون و این خضعبلات رو هم از توی ذهنت بریزی بیرون....

    به خودم که اومدم دیدم فال گوش وایسادم دم در اتاق...بدون اینکه ضربه ای به در بزنم در رو با شدت باز کردم که اسفندیاری با چشمهای اشکی و سبحان دوتای برگشتن سمتم و منم پوزخندی نشوندم روی لبم و گفتم:اوه...جناب فتوحی معذرت می خوام انگار بد موقعی مزاحم شدم و به صورت خیس اسفندیاری که بخاطر ریمل های که زده بود کمی سیاه هم شده بود اشاره کردم که اسفندیاری سرش رو با غیظ برگردوند سمت سبحان و با لحنی التماس گونه گفت:تر چرا نمی خوای احساس منو باور کنی...و سریع اومد سمت من که هنوز توی درگاه در ایستاده بودم و کلاسور رو از زور عصبانیتی که نمی دونم منشاش از کجا بود توی سینم فشار می دادم و بعد از اینکه با شونه هاش ضربه ای بهم میزد از دفتر زد بیرون....

     

    بخاطر تنه ای که بهم زد خوردم به چارچوب و شونم درد گرفت...همینطور که با حرص رفتنش رو نگاه می کردم با دستم سر شونه ام رو مالیدم و با یه نگاه عصبانی به سبحان که هنوز مثل ماست پشت میزش وارفته بود انداختم و رفتم سمت میزم و کلاسور رو پرت کردم روی میز و چرخیدم پشت میز و از توی کشوی میز باقیه برگه های امتحانی و لیست دروس رو هم برداشتم و درحالیکه توی دستم سفت میگرفتموشن کیفم رو هم انداختم روی شونه ام و بدون اینکه از سبحان خداحافظی هم بکنم از دفتر زدم بیرون و لحظه اخر صداش رو شنیدم که داشت می گفت:سوگند...صبر کن...کارت دارم!

    ولی من بدون اهمیت به حرفش رفتم سمت درب خروجیه موسسه و از پله ها دوتا یکی رفتم پایین تا قبل از اینکه سبحان بهم برسه برم و سوار ماشین بشم و از شانس خوبم امروز ماشین رو توی پارکینگ موسسه نبرده بودم و اون سمت خیابون پارکش کرده بودم....

    همین که از موسسه زدم بیرون داشتم از خیابون رد می شدم که یه موتوری که دوتا سرنشین داشت به سرعت از کنارم رد شد و بعد از گفتن حرفی که من متوجه هم نشدم دسته کیفم رو گرفت و یه جوری کشید و به من که عصبانی هم بودم بیشتر شوک وارد کرد و در حالیکه جیغ بلندی می کشیدم چند متری با موتوری که هنوز پسر جوون دستش به بند کیفم بود اونطرف تر کشیده شدم و موتوری در حالیکه کیفم رو با خودش می برد من و با شدت و سرعتی که به خاطر دویدن داشتم پرت کرد رو زمین و از بین چندتا ماشینی که تازه رسیده بودن لایی کشان رفت...

    وضع بدی ایجاد شده بود و یکی دو نفر از ماشین هاشون اومدن پایین که سبحان هم بالاخره سر رسید...

    براثر برخورد با زمین یه تیکه از مانتوم پاره شده بود و همه بدنم خاکی شده بود و دست چپم هم به شدتی درد می کرد که با هر تکونی که بهش می دادم ناله خفه ای می کردم...

    سبحان که با دیدن چند نفری که دور من جمع شده بودن می دوید سمتم فوری نشست کنارم و گفت:چی شد سوگند؟چه اتفاقی افتاده هان و کمک کرد که بلند بشم از روی زمین و یکی دونفری که دیده بودن چه اتفاقی افتاده براش تعریف کردن قضیه دزدی رو...

    بالاخره با کمک سبحان نشستم توی ماشین و با سرعت راه افتاد سمت بیمارستان و هرلحظه درد دستم بیشتر میشد و غر غر کردنای سبحان هم بیشتر...نگاهم افتاد به لیست و برگه هایی که مثلا می خواستم بیارم خونه و تکمیلشون کنم و الان کثیف شده بودن و کارم دوبرابر شده بود...و صدای سبحان هم بیتشر داشت می رفت روی اعصابم

    اخه مگه تو کیفت چی داشتی دختر؟ها؟ خب ول می کردی کیف رو همون اول...دیگه این بالا رو سر خودت نمی اوردی...ببین با خودت چکار کردی و یه نگاه دیگه به طرف من که از درد دستم توی هم رفته بود انداخت و گفت فقط خداکنه نشکسته باشه! و دوباره شروع کرد ...اخه مگه تو زورت به دوتا پسر که اونم سوار موتورن می رسید که کیفت و سفت چسبیده بودی هان؟ و هی سرزنش کرد...

     

     

     

    توی اون درهم و برهمی فقط خوشحال بودم که گوشیم رو گذاشته بودم توی جیبم و اگه گوشیم می رفت نصف جونم رو انگار از دست داده بودم....

    و نصیب دزدای فلک زده هم یه مشت لوازم ارایش و یه کم پول نقد و کارتهای عابر بانکم بود..که فردا برای سوزوندن کارتهای عابر بانکیم اقدام می کردم!

    ****

    دکتر بعد از معاینه کردن دستم گفت که یه ترک کوچیک برداشته و البته ضرب دیدگی زیاد بود و فعلا دستم رو با آتل میبنده و باید مواظب باشم و خوب استراحت کنم و اگه خدایی نکرده خوب نشد ممکنه که گچ هم لازم بشه!

    سبحان در حالیکه دستش رو می انداخت زیر بغلم کمکم کرد و از روی تخت اومدم پایین و با هم رفتیم سمت ماشینم!

    اول خواست که منو ببره خونه خودشون که وقتی دید من روی حرفم هستم و گفتم که می خوام برم خونه خودمون و هنوزم اخلاقم باهاش درست نشده دیگه بیشتر از اینا اصرار نکرد و رسوندم خونه! بعد از پارک کردن ماشین توی پارکینگ دوتایی رفتیم سمت اسانسور و بدون هیچ حرفی سوار شدیم!

    خدارو شکر همیشه یه کلید یدک توی ماشین داشتم و سبحان برام در رو باز کرد و منم بی هیچ حرفی وارد خونه شدم!

    هنوز ددی نرسیده بود و ساعت 8 رو نشون می داد.سبحان در حالیکه یه راست می رفت توی اشپزخونه با یه لیوان پر از اب برگشت و پلاستیک داروهایی رو که دکتر برام نوشته بود و سبحان از داروخانه سر راه گرفته بود رو گذاشت جلوم و دونه دونه قرص ها رو باز کرد و داد بهم و خوردم!

    -نمی خوای زنگ بزنم و به عمو بگم که چی شده؟ 

    من که چشمام رو تازه بسته بودم از جام بلند شدم و در حالیکه سعی می کردم مانتو رو از تنم در بیارم یه دستی ،گفتم:نه نمی خوام نگرانش کنم هر وقت که اومد خونه خودش می فهمه دیگه..

    سبحان که تلاش من رو می دید از جاش بلند شد و با خنده گفت:اخه وقتی نمی تونی چرا داری الکی با این دستت تلاش می کنی...

    من که نگاهی به صورتش می اندختم گفتم:بفرمایید کمک کن!

    و اونم اومد جلو و در حالیکه آخرین دکمه مانتوم رو باز می کرد مانتو رو به ارومی از تنم در اورد...

    از شانسم یه تاپ دو بنده یقه باز مشکی و نارنجی تنم بود و که سبحان فوری نگاهش رو ازم گرفت و مانتو رو گذاشت روی کاناپه و سرش رو به جمع کردن قرص های روی میز جمع کرد و رفت سمت اشپزخونه....

    لبخند پلیدی نشست رو لبم.... وبعد از چند ثانیه ای صداش کردم!

    -سبحان...میشه بیای بند این رو یکم برام شل تر بکنی داره گردنم رو اذیت می کنه!

    سبحان که از اشپزخونه می اومد بیرون گفت:دکتر گفت یکم سفت باشه بهتره! می دونستم که داره تفره میره و نمی خواد نزدیکم بیاد...

    از جام بلند شدم و رفتم روبروش ایستادم و گفتم:دکتر گفته که گفته!منم داره گردنم اذیت میشه!اگه نمی تونی یا بلد نیستی خب بگو؟صبر می کنم تا ددی بیاد! 

    سبحان بالاخره نگاهش رو که داشت توی خونه می چرخوند می انداخت به من که حالا روبروش ایستاده بودم گفت:بلدم...بیا جلو و اینقدرم حرف اضافه نزن خوبه مثلا مریضی...

    با همون لبخند پلید رفتم جلوتر و اون یه قدم فاصله رو هم کم کردم... و گفتم مریضم زبونم که از کار نیفتاده...و سرم رو که تقریبا روی سینه اش بود کمی خم کردم و اونم داشت سعی می کرد که بند رو که سفت شده بود رو برام کمی شلش کنه...لرزش دستاش رو حس می کردم و صدای نفس های کلافه اش رو که می خورد روی گردنم می شنیدم و گرماش رو حس می کردم... 

    یکمی باهاش ور رفت ولی انگار نتونست...یکم ازش فاصله گرفتم و گفتم:پس چی شد؟یعنی اینقدر سفت شده که نمی تونی یکم ازادترش کنی؟

    سبحان که کلافه دستی می کشید توی موهاش گفت:نه...نه...بیا جلو داشت درست میشد! و خودش اومد جلو و دوباره دستهاش حلقه شد دور گردنم و موهام رو با دستش زد کنار و ....

    دلم می خواست بعد از این همه کم محلی هاش بیشتر سر به سرش بزارم... با صدای تیکی بند کمی شلتر شد و احساس کردم که گردنم یکم دردش بهتر شد!انگار یه وزنه سنگین بهم اویزون شده بود! 

    -الان خوبه؟راحتتری؟یا نه یکم شلتر بشه؟

    فوری گفتم:نه همین جوری خوب شد ...فقط سفتش کن که دیگه حرکت نکنه!

    و دست راستم رو که روی سینه اش بود حرکت دادم و به شکل قلب کشیدم روی سینه چپش... که فوری با دستش مچ دستم رو گرفت و زیر گوشم گفت: داری چکار می کنی سوگند؟

    نمی دونم چرا ...ولی حس کردم که صداش داشت می لرزید...لبخندی نشست رو لبم !سرم رو که تا زیر گردنش بود گرفتم بالا و گفتم:هیچی...داشتم تشکر می کردم!اشکالی داره؟ سبحان که اون یکی دستش رو از دور گردنم بر می داشت گفت: تشکر..!! نه اشکالی نداره! و بند رو سفت کرد!

    در حالیکه تو چشماش نگاه می کردم و چشمکی بهش می زدم گفتم: ببینم نمی خوای که مُــچ این کی دستم بشکنه هان؟و دستم رو که با دستش قفل شده بود کوبیدم رو سینه اش!

    تازه انگار یادش افتاد که مچ دستم و سفت گرفته تو دستش!

    - اوه....ببخشید !و فوری دستم رو رها کرد و یه قدم ازم فاصله گرفت و در حالیکه سوئیچ ماشین رو از توی جیب کتش در می اورد و می گذاشت روی اپن آشپزخونه برگشت و با نگاهی کوتاه بهم گفت:اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن! 

    - با لبخندی دست کشیدم روی گردنم و کمی سرم رو کج کردم و گفتم: یعنی خواستم بندش رو سفت کنم بهت زنگ بزنم؟!

    با لبخندی سرش رو تکون داد و رفت!

     

    با بسته شدن در رفتم سمت کاناپه و مانتو و مقنعه ام رو از روش برداشتم و راه افتادم سمت اتاق!

    مانتو که دیگه به دردم نیمخورد و مقنعه رو هم با لباسای دیگه باید می انداختم تا شسته بشن!

    کار کردن با یه دست هم سخت بودا!

    جلوی اینه ایستادم و به خودم نگاه کردم و زدم زیر خنده....اوه اوه اینجوری رفتم تو بغل سبحان...

    با اینکه زیاد نگذشته بود ولی بخاطر بند محکمی که دور گردنم بود یه خط قرمز افتاده بود دور گردنم! 

    جلوی موهام رو که بخاطر در اوردن مقنعه کمی بهم ریخته شده بود رو یه شونه زدم و از اتاق که زدم بیرون در خونه باز شد و ددی با دیدنم بدون اینکه در رو ببنده اومد سمتم و با نگرانی گفت چی شده دخترم؟ 

    من که کم یاز دید فاصله می گرفتم گفتم:نگران نشین.. چیزی نیست ....

    ددی که هنوز داشت نگاهم می کرد گفت:پس دستت چرا اینطوریه ؟

    هیچی ددی داشتم از اموزشگاه می اومدم بیرون که...و شروع کردم به تعریف کردن قضیه موتور سوارها و تا اینجاش که سبحان رسوندم خونه!

    ددی گفت:خوب خدارو شکر که نشکسته!وگرنه خیلی بد میشد و اذیت میشدی و بلند شد و رفت سمت اشپزخونه و یه شربت اب قند و گلاب برام درست کرد و گفت:این و بخور که فشارت نیفته پایین!

    خندیدم و گفتم:اوه ددی...لوسم نکنین من خوبم...بخاطر ارامش بخشی که دکتر بهم زد زیاد دردی ندارم! ولی ددی به این راحتی ها راضی نمیشد و تا اخر شب هر چی که فکر می کرد برام خوبه می اورد و منم باید می خوردم! و اخر هم زنگ زد و از سبحان تشکر کرد که کنارم بوده و...

     

    نه انگار خوابم نمیبرد!توی جام نشستم و به تاریکیه اتاق نگاه کردم!

    خدایا من از دست این زن چکار کنم....اخه چجوری بهش بفهمونم که من هیچ تمایلی بهش ندارم...چجوری بگم که من نمی خوامش ...چرا این زن نمی خواد دست برداره از سرم...

    دستم رو دو طرف شقیقه هام فشار دادم و خواستم که به اتفاقات امروز فکر نکنم !ولی مگه می شد! حس می کردم یه جورایی یه چیزایی ریخته بهم که واسه خودمم زیاد روشن نبود...

    نمی دونم چرا اون شب...توی عروسی..با نگاه به چشماش ته دلم رو یه چیزی می لرزوند....نمی دونم چرا از خود بیخود شدم و یه بوسه اروم نشوندم رو صورتش...نمی دونم چطور بعدش اینقدر ریلکس به چشمای تبدارش که هی توی صورتم می چرخید به راحتی نگاه کردم و به روی خودم نیاوردم که من....سبحان! منی که تا این سن جلوی هیچ زنی کم نمی اوردم جلوی این دختر گاهی سرتق و گاهی اروم انگار کم آورده بودم....جلوی لبخندای بی ریاش جلوی نگاه های قُـد و مغرورش...من جلوی دوتا چشم رنگی کم آورده بودم و خودم داشتم این رو با تمام وجود لمس می کردم...

    داشتم به خودم اعتراف می کردم که از اون شب که توی اسانسور دیدم که اون یارو دستش رو گرفته بود ریختم بهم...دیگه خودم می دونستم که نمی تونم خودم رو گول بزنم و انگار این قضیه توی دلم بیشتر از اون چیز که فکرش رو می کردم جدی شده بود..

    دلم ضعف می رفت واسه نگاه هاش که توی دفتر بهم ذل میزد و انگار می خواست برام توضیح بده و زود منصرف می شد!

    یاد نگاه عصبانیه امروزش که می خواست با نگاهش راجع به اسفندیاری ازم بازخواست بگیره که می افتادم خندم می گرفت!

    عمو تا رسیده بود خونه فوری بهم زنگ زد و تشکر کرد که همراه سوگند رفتم بیمارستان و کارای مربوط به دستش رو انجام دادم...

    یاد دستش که افتادم فوری گوشیم رو برداشتم و بدون اینکه حتی ساعت برام اهمیتی داشته باشه براش یه پیم فرستادم

    "دستت بهتره خانوم استاد؟"

    با فرستادنش توی جام دراز کشیدم و دوتا دستم رو گذاشتم زیر سرم و چشم دوختم به گوشی...

    می دونستم که الان خوابه و جوابی هم دریافت نمی کنم ولی انگار می خواستم خودم رو گول بزنم...

    که با صدای ویبره گوشیم نمی دونم چرا چشمام از خوشحالی انگار بیشتر باز شد و فوری دستم رو از زیر سرم برداشتم و اس ام اسی که فرستاده بود رو باز کردم!

    -عجب مردم آزاری هستی...تازه داشت خوابم می برد

    با اینکه ناراحت شدم که اذیتش کردم و نذاشتم بخوابه ولی یه شکلک خنده براش فرستادم و گفتم:نگفتی بهتری یا نه؟ دستت که اذیتت نمی کنه؟

    فوری فرستاد:نه دستم خوبه ولی....یه شکلک قلب برام فرستاد...

    با خوندن اس ام اسش و با دیدن اون قلب قرمز کوچیک توی پیامش..یه حسی بهم دست داد...

    شکلک قلب رو در کنار یه علامت سوال براش دوباره فرستادم...

    "این یعنی قلبت چی؟"

    - این یعنی اینکه زیاد به خودت فشار نیار...مرسی که حالم رو پرسیدی!من خوبم!الانم بگیر بخواب و اجازه بده منم بگیرم بخوابم 

    "اوکی...خوشحالم که حالت بهتره..خوب استراحت کمن تا بهتر بشی میدونی که شنبه باید بیای سر کار خانوم فتوحی و چندت شکلک بدجنس هم براش فرستادم..."

    -باشه در مورد کار همون شنبه با هم حرف میزنیم اقای رییس !شب خوش

    خیالم راحت شد که حالش خوبه و زبونش هنوز از کار نیفتاده و این نشونه خوبی بود...

     

    برچسب ها :


    پست های مرتبط :


    ارسال نظر
    کد امنیتی رفرش

    بلوک وسط
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    عضویت سریع
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آمارگیر
      آمار مطالب
      کل مطالب : 3102
      کل نظرات : 116
      آمار کاربران
      افراد آنلاين : 2
      تعداد اعضا : 671
      آمار بازديد
      بازديد امروز : 2,150
      بازديد ديروز : 277
      بازديد کننده امروز : 99
      بازديد کننده ديروز : 143
      گوگل امروز : 0
      گوگل ديروز: 0
      بازديد هفته : 4,287
      بازديد ماه : 7,846
      بازديد سال : 53,535
      بازديد کلي : 2,914,491
      اطلاعات شما
      آي پي : 18.221.156.50
      مرورگر : Safari 5.1
      سيستم عامل :
    بلوک چپ
    فیکس
    مطالب جدید
    • خرید و قیمت جاکفشی دیواری و ایستاده
    • مدل بلوز و سارافون زنانه تابستان 2015
    • عکسهای مدل لباس کره ای 2015
    • عکسهای عاشقانه فانتزی 2015
    • مدل عینک آفتابی زنانه 2015
    • فال روز جمعه 12 تیرماه 1394
    • ۳ سوالی که در اولین جلسه آشنایی حتماً باید بپرسید
    • همه چیز درباره خود ارضایی در زنان
    • مدل لباس مجلسی زنانه 2015
    • گاهی بهتر است زنان برای رابطه جنسی پیشقدم شوند
    • مدل صندل های شیک تابستان 94
    • فال روز سه شنبه 9 تیرماه 1394
    • مدل های شیک لباس زنانه 2015
    • آموزش آرایش بنفش چشم
    • نکاتی مفید درباره مسائل جنسی
    • فال روز شنبه 6 تیرماه 1394
    • جدیدترین مدل مو های کوتاه 2015
    • موانعی برای عشق ما
    • مدل پیراهن دختر بچه ها تابستان 94
    • مدل مانتوهای شیک تابستانه 2015
    مطالب پربازدید
    • عکسهای کیک تولد جدید 92
    • تصاویر زیبای کیک سالگرد ازدواج 2013
    • عکس های متحرک واقعی
    • عکس های گل رز متحرک
    • عکس های عاشقانه جدید از دختران فانتزی
    • عکس های عاشقانه احساسی دو نفره
    • عکس های عاشقانه فانتزی دختر و پسر 2013
    • عکس های عاشقانه فانتزی دختر و پسر
    • تصاویر کیک تولد جدید 2013
    • تصاویر متحرک عاشقانه واقعی
    • عکسهای عاشقانه کارتونی دختر تنها
    • تصاویر متحرک عاشقانه واقعی
    • عکسهای خاص عاشقانه تو ماشین
    • مدل مانتو کره ای 2013
    • عکسهای عاشقانه دختر تنها
    • عکسهای زیبای عاشقانه گل رز
    • تصاویر کیک تولد 1392
    • مدل لباس کره ای دخترانه جدید
    • عکس عاشقانه دختر و پسر
    • عکسهای فانتزی عاشقانه از دختر و پسر
    مطالب تصادفی
    • فاصله...
    • عکس های بسیار زیبای عاشقانه تنهایی از دختران فانتزی
    • این روزها ترسم از سرمایی ست که …
    • دانلود آهنگ جدید و فوق العاده زیبای علیرضا روزگار به نام مهمونی
    • غـــــــــــــــــــم , غمگین,عاشقانه
    • نامزدی ،بهترین فرصت عاشقی
    • زیباترین متن های کوتاه عاشقانه
    • دل تنگی هایم
    • مدل لباس زمستانی مردانه 2015
    • سهم من از تو....
    • دانلود آهنگ جدید و بسیار زیبای پویا بیاتی به نام راز
    • اگر گفتم خداحافظ
    • دانلود سریال شاهگوش با لینک مستقیم و کیفیت بالا قسمت چهارم
    • عکس جدید
    • نگذار هر کسی
    • اس ام اس عاشقانه دی ماه 92
    • اس ام اس های عاشقانه جدید
    • اصول مهم در گفتگوهای دوران نامزدی
    • فقط یه دونه دوست دارم...
    • تصاویر متحرک فانتزی تولد جدید 1392