داستان کوتاه عاشقانه
پسر دختر زیبایی رو دید شیفتش شد چند ساعتی با هم تو خیابون
قدم میزدن که یهو یه بنز گرون قیمت جلوی پاشون ترمز زد
دختریه پسره گفت:خوشگذشت ولی نمیتونم همیشه پیاده
راه برم بای نشست توی ماشین راننده بهش گفت:خانم ببخشید
من راننده این آقا هستم لطفت پیاده شید..................