دانلود رمان بانوی کوچک
نام رمان : بانوی کوچک
نویسنده : سیبا کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۲٫۴ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۲ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۲۳۰
خلاصه داستان :
ما تواین رمان یه ساره خانم داریم که حدودا ۲۱ سالشه و یه آقا شهروز داریم که سنش ۳۷-۳۸ ساله. این رمان یه رمان آرومه. قراره همه چیز آروم پیش بره قراره تنش کمی داشته باشیم و در ضمن قول میدم که همه تون عاشق شخصیتها مخصوصا شهروز بشید …
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از سیبا عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
بازم نگاه خسته مومیدوزم به دورتادورباغ.بایه نفس عمیق حجم زیادی از هوای سرد اواخرپاییزو وارد ریه ام میکنم.من عاشق این باغ شده بودم.روی تاب نشسته بودم که درب اتوماتیک عمارت بازشدوماشین مشکی رنگ بزرگی وارد حیا ط شد .من این ماشینو خوب میشناختم.به راننده نگاه کردم سعید بود پسر مشهدی رحیم ورباب خانم که حالا بعداز سربازی شده بود راننده ی اقا.نگاه متعجبموبه ماشین دوختم سابقه نداشته اقا بدون خبر واسه ناهاربیادخونه حالا لابد خبری شده بود که اقا واسه ناهار اومده.ماشین جلوتراومد و نزدیک من ایستادودرماشین بازشدواول ازهمه کفشهای مشکی واکس زده اش روبیرون گذاشت بعدپیاده شدمثل همیشه تیپش عالی بود باکت وشلوار اب نفتی براقی که پوشیده بود واقعاجذاب شده بود.سرموبالا اوردمو چشم دوختم به موهای مشکی براقش که فقط کمی اطراف شقیقه هاش سفید شده بود نگاهمو اوردم پایین ترو دوختم توچشماش وغرق چشمای مهربونش شدم صورت جذابش که هنوز تومرز۴۰سالگی می تونست خاطرخواه های زیادی رو دنبال خودش بکشه ومن دختر ۲۲ساله ای بودم که هنوزهم نمی دونستم چه تقدیری منو به اینجا کشونده.غرق شدم توچشماش ویادم رفت سلام کنم دلم هوای گذشته رو داشت نگاه مهربونش دلمو لرزوند باصدای سلام سعید یه دفه به خودم اومدم ونگاه ازش گرفتم من داشتم چه غلطی میکردم اروم مثل همیشه باسرسلام دادم واون بایه لبخندمهربون اومد سمتم مثل همیشه فاصله رورعایت کرد وگفت:سلام عزیزم هواسرده, بیرون چیکار میکنی ؟بریم تو
جوابشوندادم,حتی جواب سلام رحیم روهم ندادم,راه عمارتودرپیش گرفتم وقتی واردخونه شدم موجی ازهوای گرم خونه که به صورتم خورد باعث شدبه خودم بلرزموتازه بفهمم که بیرون چقدر سرده.بی توجه به رباب خانم که ازم میپرسید :خانم ناهار حاضره اقاهم اومدن غذارو بکشم؟
راه اتاقمو پیش گرفتم چرا این زن هنوزبعداز۴ماه نمیفهمید که من خوموخانم این خونه نمی دونم,چرا بااینکه میدونست جوابشونمیدم بازم سوال پیچم میکرد؟
برگشتمونگاهمودوختم به رباب وگفتم: به اقابگومن ناهارنمی خورم کسی مزاحمم نشه…..
رفتم تواتاقموخودموبه تخت رسوندم روی تخت نشستم ونگاهمودوختم به عکس روی پاتختی من ومامانم باباوسامان.یه خانواده ی دوست داشتنی ویه زندگی دوست داشتنی چی شدکه به اینجا رسیدیم نمی دونم …