ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز…. ( داستان کوتاه )
158 بازدید یکشنبه 05 خرداد 1392سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد
استوار بودم و تنومند!
من را انتخاب کرد
دستی به تنه ام کشید تبرش را در آورد و زد ، زد ، محکم و محکم تر….
به خود می بالیدم، دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود!
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد،
او تنومندتر بود
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد
و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیرمردی
خشک شدم….
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن!
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز….
زخمی میشود
در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود !!!