دانلود رمان نامت را می بوسم
نام رمان : نامت را می بوسم
نویسنده : ..طوبی.. کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۸٫۵ (پی دی اف) – ۰٫۷ (پرنیان) – ۱٫۳ (کتابچه) – ۰٫۷ (ePub) – اندروید ۱٫۲ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۸۰۶
خلاصه داستان :
زیر باران رحمت خدا چترت را ببند و اجازه بده تو را ، خوبِ خوب ، خیس محبتش کند. نگران نباش باران که بند آمد کسی به رویت نخواهد آورد لباست خیس محبت اوست تو هم به رویشان نیاور که خیسی لباسشان را درک کرده ای. همین که چترت را بسته ای و خیابان یکطرفه را بازو به بازویش طی می کنی یعنی خودِ خود عشق .
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از ..طوبی.. عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
_ نثار شادیِ روحِ تازه در گذشته صلوات.
طنین صلوات فضا را پر کرد و بیش از پیش حس مرگ و درد را در وجود همه زنده کرد. سرش را روی پارچه ی سیاهی که سرتاسر قبر را فرا گرفته بود گذاشت و شانه هایش نیز به تبعیت از چشمانش گریست. عطر گلاب و حلوا که در مشامش پیچید عریان بودن این واقعیت بیش از پیش برایش محرز شد که عزیزش زین پس به این قبر سرد تعلق دارد نه او. دسته گلایل سفید با آن رُبان های سیاه برایش دهن کجی می کرد. چشمه ی چشمانش باز جوشید. صدای زجه ی دخترک سیاه پوشِ آن سوی قبر دلش را ریش کرده بود. آن سوتر دخترک سورمه ای پوشَش ایستاده بود. همان که این روزها دایه ای شده بود برایش مهربان تر از هر مادر. صدای زجه ی دخترک بلندتر شده بود دلش می خواست بی هوا برخیزد و با خشونت و مهر او را در آغوش بگیرد اما دستی زیر بازویش نشست و در پی آن صدای خشک مردی زیر گوشش زمزمه کرد “وقت رفتن است”. زیر پایش خالی شد. هنوز وقت رفتن نبود. دلش هنوز خالی نشده بود. نمی خواست که برود لااقل تا ساعتی دیگر دلش نمی خواست از کنار این قبر سرد و خیس تکان بخورد. اما تکانی که مرد با تاکید بیشتر بر بازویش وارد آورد بر او مسلم کرد که باید برخیزد. این مردی که درست بالای سرش ایستاده و حجم سرد نگاهش را زیر عینک آفتابی اش پنهان کرده بود مردی نبود که از خواسته اش عقب نشینی کند. بی رمق برخاست و بی رمق تر در پی مرد اخمو روان شد.
_ صبر کنید… لطفا چند لحظه صبر کنید.
ایستادند. هم او ، هم مرد اخمو. نگاهش از نوک کفش هایش بلند شد. از زمانی که آمده بود نگاه به نگاه احدالناسی ندوخته بود. سر به زیر آمده بود و می خواست سر به زیر برود. دردی که بر قلبش نشسته بود فراتر از آن بود که بخواهد حرف نگاه غریبه و آشنا را بخواند و تحمل کند. عزیز زیر خاک کرده بود و دلش از همه کس و همه چیز سرد بود. اما کسی که روبرویش ایستاده بود و تند و تند نفس می گرفت با بقیه توفیر داشت. این شخص تمام تلاشش را به کار گرفته بود تا او اکنون اینجا باشد. سر خاک کسی که تمام عمر و زندگی اش بود. صدای ظریف و محکمش باعث شد نگاه از کفش های کهنه و خاک آلود خود برگیرد و نگاهش کند.
_ جناب سروان می شه چند لحظه باهاش حرف بزنم؟