غرور
142 بازدید جمعه 31 خرداد 1392 جملات عاشقانه,چه حماقتی
مرا یاد نمی کند و باز میخواهمش
چه غرور بی غیرتی دارم...!
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 230 | love77 |
![]() |
3 | 322 | paniiiz |
![]() |
2 | 430 | golemaryam |
![]() |
1 | 304 | farzad |
![]() |
0 | 327 | love77 |
![]() |
0 | 321 | roya72 |
![]() |
0 | 407 | farzad |
![]() |
0 | 353 | farzad |
![]() |
0 | 303 | farzad |
![]() |
0 | 310 | farzad |
چه حماقتی
مرا یاد نمی کند و باز میخواهمش
چه غرور بی غیرتی دارم...!
امشب شب رویای تو بود و تو نبودی
در دل همه آوای تو بود و تو نبودی
دل زیر لب آهسته تمنای تو می کرد
در حسرت دیدار تو بود و تو نبودی
سه شاخه گل برات میفرستم
یکی از طرف خداوند که نگهدارت باشه
دومی از طرف دلمه که دوستت داره
و سومی از طرف چشامه که دلتنگ دیدارت شده . . .
میگن یه روز لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری منو ببینی؟ اگه نیمه شب بیای بیرون شهر کنار فلان باغ می بینمت.
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست.
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیبهای مجنون و رفت.
مجنون وقتی چشم باز کرد خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت: ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم.افسرده و پریشون برگشت به شهر.
در راه یکی از دوستانش اونو دید و پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟! و وقتی جریان را شنید با خوشحالی گفت: این که عالیه ! آخه نشونه اینه که لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول اینکه: خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکه: وقتی بیدار می شدی گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت: نه ! اون می خواسته بگه: تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد ! تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی !
در جهان مثل غریبانم نمیدانم چرا؟
روز و شب سر در گریبانم نمیدانم چرا؟
هرکه را جای محبت جان فدایش میکنم
مثل عقرب میزند نیشم نمیدانم چرا؟
شب درچشمان منست،به سیاهی چشمانم نگاه کن.
روز درچشمان منست،به سپیدی چشمانم نگاه کن
شب و روز در چشمان منست،به چشم هایم نگاه کن
پلک اگر فروبندم،جهانی در ظلمات فرومی رود…
چه میداند کسی شاید در آن شب
که چشمانش به تاریکی درخشید
نگاهش انتظار دیگری داشت
که یکدم در نگاهم ماند و لغزید
چه میداند کسی شاید در آن روز
که دزدانه به چشمم چشم میدوخت
بر لبانش حرف دیگری داشت
نگاهش از نگاهم داشت میسوخت….
باید خودمو آماده کنم….آماده ی یه تغییر بزرگ تو زندگیم…..همون چیزی که همیشه خودم از خدا خواستمش!!!
تغییری که باعث گریه های شبانه روزیم شده !!!
نپرسین چی و چرا ! چون نمی تونم در موردش با هیچکی حرفی بزنم جز خداااااااااااااا……………
خدایا کمکم کن……..خدایا شکرت ، به خاطر همه چی ممنونم……
هی تو!
گیرم که تمام شب را گریه کرده باشی ،
گیرم که جای خالی یک آغوش ،
تا خود ِ صبح دستش را دور گلویت فشرده باشد .
اشک هایت را با دست های خودت ،
با همین دستمال چرک تنهایی پاک کن ،
که همه ی رهگذران این خیابان شلوغ مثل تو تنهایند…!
کاش عشق را از پلک های خود می آموختیم;
پلک هایی که تا وقتی خون در رگ هایشان جاری است هر دم بر هم بوسه می زنند.
پلک هایی که از سحر تا پاسی از شب،برای در آغوش کشیدن هم لحظه شماری میکنند.
پلک هایی که حتی برای دقیقه ای کوتاه هم نمی توانند دوری از یکدیگر را تاب بیاورند.
پلک هایی که در لحظه مرگ هم در آغوش یکدیگر جان میدهند.
عشق را باید از آن ها آموخت!
میون یه دشت لخت زیر خورشید کویر
مونده یک مرداب پیر توی دست خاک اسیر
منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدام
داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پام
من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم
…………..
برای خواندن بقیه ی این شعر زیبا روی ادامه مطلب کلیک کنید.
میگن یه روز لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری منو ببینی؟ اگه نیمه شب بیای بیرون شهر کنار فلان باغ می بینمت.
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست.
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیبهای مجنون و رفت.
مجنون وقتی چشم باز کرد خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت: ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم.افسرده و پریشون برگشت به شهر.
در راه یکی از دوستانش اونو دید و پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟! و وقتی جریان را شنید با خوشحالی گفت: این که عالیه ! آخه نشونه اینه که لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول اینکه: خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکه: وقتی بیدار می شدی گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت: نه ! اون می خواسته بگه: تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد ! تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی !